حالا راست راست توی چشم هایم نگاه میکنی و میگویی چه شده؟ میگویم: آن چشم ها صدف کوچکی از اقیانوس شکوهمندیست که موج زیبایی و غرور به ساحلش افکنده. به کلامی که مرا میخوانی چه سپر کنم تا لاله ی سیاه تنها بر سینه ی من باشد؟ به کلامی که مرا میخوانی میپذیرم. میپذیرم که میان دو سنگ بنشینم و با ساقه ی باریک زنبقی نفس بکشم تا باد خشم و جسارت، آن عمیقِ دو چشم تورا باز کند و یا ببندد.
دکتر ها فقط بلدند حدس های دم دستی بزنند. این را وقتی فهمیدم که دکتر گفت:
- بیشتر نفس عمیق بکش. به هیچ چی فکر نکن. برات دارو مینویسم؛ فقط باید سر ساعت.
خواستم بگویم (دکتر، میگر میشود به چیزی فکر نکرد؟! اصلا تو خودت پنج ثانیه به چیزی فکر نکن، ببین میشود؟! البته که نمیشود!) این را نگفتم. فقط گفتم:
- دکتر، فکر و خیالش مگر میگذارد آدم به صرافت چیز دیگری بیوفتد؟! دوتا تیله ی چشم هاش آنقدر سیاه است که آدم خیال میکند هرروز با ذغال رنگشان میکند! کابوس و بختک شده کار هر شبم. دکتر اصلا تو خودت تا حالا عاشق شدی؟! نگو نشدی که توی کَتَم نمیرود.
اینجور وقت ها دکتر ها سرشان را تکان میدهند که یعنی تو دیوانه شده ای. ولی او بود، یعنی هست! همیشه و هر لحظه هست. لامصب وول میخورد توی خیالم. دوتا چشم های ذغالی اش مثل سمباده، روح مرا جلا میدهد و صیقل میزند. صیقل خوردن خوب است، ولی همین که ذره ذره از روحَت کَنده میشود خب درد دارد.
درباره این سایت