روزنوشت های دانش دولتشاهی



حالا راست راست توی چشم هایم نگاه میکنی و میگویی چه شده؟ میگویم: آن چشم ها صدف کوچکی از اقیانوس شکوهمندیست که موج زیبایی و غرور به ساحلش افکنده. به کلامی که مرا میخوانی چه سپر کنم تا لاله ی سیاه تنها بر سینه ی من باشد؟ به کلامی که مرا میخوانی میپذیرم. میپذیرم که میان دو سنگ بنشینم و با ساقه ی باریک زنبقی نفس بکشم تا باد خشم و جسارت، آن عمیقِ دو چشم تورا باز کند و یا ببندد.


دکتر ها فقط بلدند حدس های دم دستی بزنند. این را وقتی فهمیدم که دکتر گفت:
- بیشتر نفس عمیق بکش. به هیچ چی فکر نکن. برات دارو مینویسم؛ فقط باید سر ساعت.
خواستم بگویم (دکتر، میگر میشود به چیزی فکر نکرد؟! اصلا تو خودت پنج ثانیه به چیزی فکر نکن، ببین میشود؟! البته که نمیشود!) این را نگفتم. فقط گفتم:
- دکتر، فکر و خیالش مگر میگذارد آدم به صرافت چیز دیگری بیوفتد؟! دوتا تیله ی چشم هاش آنقدر سیاه است که آدم خیال میکند هرروز با ذغال رنگشان میکند! کابوس و بختک شده کار هر شبم. دکتر اصلا تو خودت تا حالا عاشق شدی؟! نگو نشدی که توی کَتَم نمیرود.
اینجور وقت ها دکتر ها سرشان را تکان میدهند که یعنی تو دیوانه شده ای. ولی او بود، یعنی هست! همیشه و هر لحظه هست. لامصب وول میخورد توی خیالم. دوتا چشم های ذغالی اش مثل سمباده، روح مرا جلا میدهد و صیقل میزند. صیقل خوردن خوب است، ولی همین که ذره ذره از روحَت کَنده میشود خب درد دارد.


ژوبی سردته؟! خودم میدونستم. کوبانی این روزا خیلی سرده. شبای سرد کوبانی فیل هم اگه باشی، جایی نداشته باشی که بتونی توش بتمرگی و لابد از سرمای بیرون در امان باشی میشاشی به خودت. آخه سرما رگاتو از کار میندازه و کاری میکنه که نتونی اختیار شاشیدن خودتو داشته باشی. کاری میکنه وا بری. اما تو که فیل نیستی ژوبی. حالا زمستون شده ژوبی. تو هم که یک دهم یه فیلم هم نیستی. کمتر. تو یه صدم یه فیل هم نیستی. تو کوچولویی. اونقد که فقط تو دستای زمخت و تَرَک خورده ی من جا بشی. میدونم ژوبی. دستای زمخت من اونقد گرم نیستن که تو بتونی توش راحت پاهاتو دراز کنی و بیخیال سرمای این بیرون، اختیار شاشتو داشته باشی. ژوبی من میگم آدما وقتی میتونن همدیگه رو نکشن که اختیار شاش خودشونو داشته باشن؛ که سردشون نباشه و واسه یه گُله جای گرم رو هم اسلحه بکشن. نظر تو چیه؟ تو هم که همه ش غر میزنی ژوبی. خب چیکار میتونم بکنم؟ من که اسلحه ندارم. تازه اگه هم باشه من اسلحه حتی از نزدیکم ندیدم چه برسه به اینکه بخوام برم باهاش آدم بکشم واسه یه گُله جای گرم واسه تو. ژوبی اصلن من میگم بیا بمیریم. اصلن تو چرا همه ش نه میاری تو کار من؟! بعد این همه سال نفهمیدی من رو لجبازی حساسم؟ هی لج. لج. لج. آخرش که چی؟ من میگم بیا دوتایی باهم بمیریم. اینجوری دوتا کارو باهم میکنیم. یک اینکه کسی رو نمیکشیم، دو اینکه کسی مارو نمیکشه. ما خودمون میمیریم و گناهش هم میوفتاده گردن سرما. خدا که تو اون دنیا نمیاد خِر سرمارو بگیره بگه چرا کشتی! میگه خودشون مردن. میخواستن نمیرن. میخواستن فیل باشن که نهایتن رگاشون بگیره از سرما و بشاشن به خودشون. من میگم شاش، اونم از نوع بی اختیارش، اصلی ترین دغدغه ی بشره. جوری که حاضرن به خاطر اینکه براشون پیش نیاد، لشکر کشی کنن و جون همدیگه رو بگیرن. آخه همه دلشون میخواد یه جای گرم داشته باشن. اینی که میبینی ما الان تو خیابونیم به خاطر اینه که تفنگ نداریم.

دانش دولتشاهی

 

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

بازاریابی و سیر تکاملی بازاریابی در ایران و جهان نامه ها یک روز بادبادک میشوند :) باربری سرو شمیم باران Brenda منتظران ظهور رمز ارزها کد تخفیف تپسی اسنپ مشاور شهر زنجان